چراقرآن؟

این مطلب پست ثابت می باشد.برای خواندن مطالب جدید پست های بعد رابخوانید.

بگواين كتاب راآن خدايي فرستاده كه به علم ازلي ازاسرارآسمانهاوزمين آگاه است وهم اوالبته بسيار آمرزنده ومهربان است.(6فرقان)

اين (قرآن)آيات روشن كتاب(خدا)ست.(2شعرا-2قصص)
اين قرآن وكتاب روشن است كه هدايت وبشارت براي اهل ايمان است.(1و2نمل)
تنزيل اين كتاب(قرآن)ازجانب خداي مقتدر حكيم است.(2جاثيه)
قسم به قرآن حكمت بيان،ماقرآن را در شب مبارك(قدر)نازل كرديم.(2و3دخان)
هركه ازياد خدا(وقرآن)رخ بتابد شيطان را برانگيزيم تا ياروهمنشين دائم وي باشد.(36زخرف)
اين كتاب بي هيچ شك راهنماي پرهيزكاران است.(2بقره)
واگر شمارا شكي است درقرآني كه ما بربنده خود فرستاديم پس يك سوره مانند آن بياوريدوگواهان خود را بياوريد به جز خدا اگر راست ميگوييد.(23بقره)
پس تو به قرآني كه توراوحي مي شود تمسك كن كه البته تو به راه راست هستي وقرآن براي تو وقومت نام بلندي است والبته شما باز مي پرسند.(43و44زخرف)
و.....
همانا اين قرآن هدايت مي كند به راهي كه استوارتر است.

من کم کم از اینجا میرم...

از وقتی بلاگفا سر ناسازگاری باهامون گذاشت تصمیم گرفتم دیگه اینجا ننویسم...هر چند خیلی دلم براش تنگ شده...

مثل همین امروزِ من....

آدم ها وقتی مریض می شوند، بیشتر احساس تنهایی می کنند. زودتر دلشان می گیرد. بیشتر یاد غصه هایشان می افتند. از بین این آدمها هم، آدمهای تب دار بیشتر از همه شان تنهایی را درک می کنند. آدم تب دار، همه لحظه های تنهایی اش یاد روزهای سختی که گذرانده می افتد. یاد روزهایی سختی که دارد. یاد آدم هایی که از دست داده، یاد حسرت هایی که داشته، یاد حرف و حدیث هایی که شنیده می افتد. آدم های تب دار با یادآوری این ها، زودتر اشکشان در می آید. زودتر به هق هق می افتند و زودتر حس زندگی را از دست می دهند.

آدم وقتی تب می کند بیشتر احساس تنهایی می کند، هوای آدم های تب دار را داشته باشیم.

+"الحمّى تحتّ الخطایا کما تحتّ الشّجره ورقها؛"

" تب گناهان را می ریزد چنان که درخت برگهاى خود را می ریزد".(پیامبر اکرم (ص))

سایت جیم

انتشار مطلب "من و پایتخت(1)، پسرعمه هایی که..." در سایت جیم

و انگار تمام حساب و کتابهایش بهم ریخته بود...

خیلی وقت بود رابطه اش با برادرش خوب نبود، اما گهگاهی که همدیگر را در خانه پدری یا مراسم اقوام می دیدند سلام و احوالپرسی، صحبتی، گپ وگفتی بینشان رد و بدل میشد. از این رابطه اما هر چه میگذشت اوضاع بدتر میشد و کلام ها و سلام ها کمرنگ تر. روابط حتی گاهی به دشمنی و کینه میرفت و دیگر خندیدنها در کنار هم به یک ظاهرسازی تبدیل شده بود. سوء تفاهم ها و دلخوری ها آنقدر ذره ذره جمع شده بود و هیچ کس برای حل کردنش پیشقدم نشده بود که حالا تبدیل به کینه ای بزرگ شد. حالا انگار بین خودش و برادرش یک دیوار می دید. هیچکدام نخواستند حرف یکدیگر را بشنوند. هر کدام در تنهاییِ خودشان دیگری را محکوم کرده بودند. دیگر از آن خنده ها هم خبری نبود. رفت و آمدها و دیدارها به تسویه حساب های شخصی و طعنه و کنایه به یکدیگر می گذشت. گفته بودند "آدم نمی تواند با برادرش قطع رابطه کند". می گفتند "فامیل که بریدنی نیست". به قول مادربزرگ"خودتون هم که نگید فامیلیم، بقیه که میگن فامیلید". گوشش به این حرفها بدهکار نبود.  قرار بود دیگر رفت و آمد نکند. قرار بود اسمی از برادرش نبرد. قرار بود برایش یک غریبه باشد. قرار بود همه نشانه ها را جمع کند و به زندگی آرام در کنار همسر و فرزندانش ادامه دهد. حتی تمام خاطرات را از خودش دور کرده بود. فکر می کرد موفق شده. برادرش را یک غریبه می دانست. خیلی وقت بود او را ندیده بود و حتی برایش اظهار دلتنگی نمی کرد. فکر می کرد هیچ چیز در زندگی نمی تواند او را به روزهای قبل بازگرداند. خوشحال از این اتفاق و بی اعتنا به حرف و حدیث ها بود، که یک روز وقتی دوستش برای اولین بار به خانه اش می آمد، پسرش را بغل کرد و رو به او گفت: "میگم این پسرت چقدر شبیه داداش بزرگته.نه؟"

سایت جیم

باز نشر پست:"روزهای با تو بودن" در سایت جیم

رنگی رنگی...

از هر قشر و صنفی که هستید...

باهر جنسیت....

در هر سن و سال....

و در هر جای این کشور پهناور که هستید....

سایت رنگی رنگی رو از دست ندید!

حال آدم رو کلی خوب میکنه.

پ.ن: 10 پست دیگر مانده تا صدمین پست این وبلاگ. پست صدم را که بنویسم آدرس وبلاگ تغییر خواهد کرد.هر کسی که به اینجا سر میزده اسم وآدرس از خودش بگذارد تا بعد از تغییر آدرس وبلاگ، اطلاع رسانی کنم.

و بر هر نعمت شکری واجب...

آخرین روز اسفند نود و سه بود. صبح مامان و بابا و علی برای خرید بیرون بودند. نزدیک ظهر بود که رسیدند. ناهار خوردیم و آخرین تلاش ها را برای خانه تکانی تا قبل از تحویل سال انجام دادیم. بعدازظهر رفتم حمام. ساعت حدود چهار ونیم بود که از حمام بیرون اومدم. علی بالا کنار بخاری دراز کشیده بود و داشت آهنگ گوش می داد. سمانه و مامان هم پایین بودند. داشتم فکر میکردم اول برم کمی به مامان کمک کنم و بعد تا وقت هست بیرون برم و سمنو وسنجد بخرم. در حال پایین آمدن از پله ها، دیدم سمانه روی پله ها افتاده. تعجب کردم که چرا اینجاست؟!

-آبجی؟؟؟

سرشو بلند کرد و نگاهم کرد:

-بله؟

-چرا اینجایی؟

-نمیدونم یهو سرم گیج رفت. 

-خب اشکال نداره. دستتو بده من تا ببرمت بالا.

یک دستشو گرفته بودم و یک دستش به دیوار بود.به سختی از پله ها بالا میرفت. تا دستشو از دیوار برداشت، دیگه نتونست رو پاهاش بایسته. قبل از اینکه به مبل برسه، افتاد. 

-مامان!مامان! بیا ببین سمانه حال نداره.

صدای ضعیفی از اتاق گفت، بله؟

-مامان، خواب بودی؟

مامان تو اتاق نشسته بود و دستش رو تکیه گاه کرده بود. زیر چشمهاش گود افتاده بود و بدون اینکه حرفی بزنه منو نگاه می کرد. هرچقدر تکونش دادم. مامان؟ مامان؟؟؟چی شده. مامان فقط هر چند ثانیه در جواب من میگفت:بله؟ اما دیگه جوابی نمی داد. از ترس نمیدونستم چکار کنم. دویدم روی پله ها. چند بار علی رو صدا زدم اما صدامو نشنید. پله ها رو سریع بالا رفتم. علی...مامان اینا حالشون خوب نیست. علی پله ها رو سه، چهار تا یکی پایین رفت. سریع تلفن رو برداشت و به اورژانس زنگ زد. من هم پنجره ها رو باز میکردم. سمانه و مامان رو بردیم تو راهرو تا اگر دچار گازگرفتگی شدن، یه خرده راحت تر نفس بکشن و فضا زیاد بسته نباشه. تا قبل از آمدن آمبولانس نمیدونستم باید چکار کنم. فقط یک ظرف رو پر از آب کردم و علی به صورت مامان و سمانه می پاشید. منم هی از پله ها بالا و پایین میرفتم و سمانه و مامان رو صدا میزدم تا مطمئن بشم که هنوز به هوش هستن. آمبولانس اومد. یک نفر بالای سر مامان و یکی بالای سر سمانه بود. به بابا هم زنگ زده بودیم که خودش رو رسوند. هنوز از ترس تمام تنم می لرزید. اما آقایی که بالای سر سمانه بود اطمینان می داد که مشکل حل میشه و ما نگران نباشیم. هر دو رو سوار آمبولانس کردن و به بیمارستان بردند. علی و بابا هم همراهشون رفتند. من توی خونه تنها بودم و بلند بلند گریه می کردم. خودم نفهمیدم با چه حالی وضو گرفتم و تو همون حالم دعای توسل خوندم. بعد از یک ساعت بابا زنگ زد که حالشون بهتره و جای نگرانی نیست. یه خرده حالم بهتر بود که خاله زنگ زد و سراغ مامان رو گرفت. میدونستم که اگر خاله موضوع رو بفهمه یا حالش بد میشه یا اینکه میره بیمارستان و من اصلا دوست نداشتم، شب عیدشون خراب بشه. خیلی عادی حرف زدم و گفتم مامان اینا بیرونن و خداخافظی کردم. دو، سه ساعتی میشد که تنها بودم. علی زنگ زده بود و گفته بود که حداقل چهار، پنج ساعتی باید بیمارستان بمونیم. مامان توی همون حالش به علی گفته بود به ساجده بگو سفره هفت سین رو آماده کنه تا ما هم خودمونو برسونیم. ساعت هشت شب از خونه بیرون رفتم. تو تاریکی با خودم گریه می کردم واز طرفی خدا رو شکر می کردم که امسال هم همگی میتونیم دور سفره هفت سین باشیم. سبزه و ماهی خریدم و برگشتم خونه. سفره هفت سین رو آماده کردم و پای برنامه بهار نارنج نشسته بودم. ساعت یازده شب بود که همگی از بیمارستان اومدن و من تمام تلاشم رو کردم که گریه نکنم. قبل از اینکه من برم سمتشون سمانه اومد سمتم و من بغل کرد و بوسید. منم با حالت شوخی و خنده بغلش کردم و بعد مامان رو بوسیدم. اونقدر حالم بد بود که حتی شام درست نکرده بود و مامان بعد از اومدن از بیمارستان مجبور بود شام درست کنه.از شدت سر درد حتی نتونستم شام بخورم. ساعت دوازده و نیم سفره شام جمع شد و من تو همون فاصله کمی چشمامو بستم تا بتونم آماده تحویل سال بشم. دور سفره هفت سین که نشستیم نگاهم دور سفره چرخید. اولین بار بود که با تمام وجود درک می کردم سلامتی بهترین نعمت زندگیه. ساعت حدود سه و چهار صبح بود که میخواستم بخوابم. موقع خواب دعا کردم برای سلامتی همه کسانی که توی بیمارستان هستند و آرزوی صبر برای کسانی که عزیزانشون رو از دست دادند....

پ.ن: نوشتن این مطالب برای ناراحت کردن دوستان نبود، فقط به این منظور بود که خدا میفرماید:"وَأَمَّا بِنِعْمَةِ رَبِّكَ فَحَدِّثْ:و از نعمت پروردگار خويش [با مردم‏] سخن گوى."(آیه 11 سوره ضحی) و سلامتی خواهر ومادرم یکی از بزرگترین نعمت های زندگی من بود.

 پ.ن2:میدونم این موضوع رو خیلی بهتر میشد نوشت اما وقفه ای که در نوشتنم افتاده باعث شد نتونم زیاد خوب بنویسم. ان شاالله در پست های بعد بهتر بشم.

سایت جیم

بازنشر پست "در جایی از زمان ایستاده بودم" در سایت جیم

در جایی از زمان ایستاده بودم....

گوشی موبایلم را نگاه می کنم. آخرین بار که با حوصله برایش اسم بلوتوث انتخاب کردم، نام "برازوکا" بود. اسم توپ جام جهانی. آخرین عکسی که با ذوق و شوق انتخاب کردم عکس شهان_پسرخاله م_ تو صحن امام رضا(ع) بود. سفری که امسال تابستان رفتیم. آهنگ های موبایلم خیلی وقت بود تکراری شده بودند. آخرین مطالبی که درست و خسابی توی وبلاگ نوشته بودم هم مال شهریور و مهر بود. یاد نمیاید آخرین بار چه مطلبی برای کدام سایت ورزشی فرستاده بودم. کی برای کتاب آنالیز و دوره های مربیگری وقت گذاشتم. حتی یادم نمیاید آخرین کتابی خواندم، کدام کتاب بود. کلی کتاب مانده بود که بخرم و بخوانم اما نشد. قرار بود شعر حفظ کنم اما نشد. زبان...زبان را قرار بود شروع کنم. فوتسال را هم هفت هشت ماهی هست تعطیل کرده ام. تفسیر هم به کل فراموش شده بود. همه اینها را کنار گذاشته بودم، برای یک هدف. پایان نامه ارشد. قرار بود آخر اسفند تمام شود و من دوباره همه آن کارهایی که دوست داشتم را شروع کنم. خیلی سعی کردم. از میهمانی ها کم کردم. از تفریحاتم. از علایقم. از نوشتن. باشگاه رفتن. کتاب خواندن و خیلی چیزهای دیگر....اما نشد. صبح روز ی که داشتم میرفتم با استادم صحبت کنم تا شاید به من اجازه دفاع از پایان نامه بدهد فقط یک ذکر را زمزمه می کردم"افوض امری الی الله ان الله بصیر بالعباد".این آیه مانند خون در رگ هایم جاری می شد و روحی تازه در وجودم می دمید. انگار که با هربار تکرار این ذکر ذره ای دیگر از وجودم تسلیم امر پروردگار می شد. تا اینکه با تمام وجود از او خواستم هر چه مصلحت خودش هست برایم رقم بزند. همه چیز خوب پیش می رفت. حتی کارهای اداری که همیشه خدا اذیت کننده و طولانیست. استادی که سه هفته بود جوابم را نمی داد آن روز توی اتاقش بود و تا مرا دید گفت پایان نامه ام را خوانده. تا آخر آن شب همه چیز خوب بود برای اینکه حتی مدیر گروه تمام تلاشش را کرده بود تا هفته آینده من پایان نامه را ارائه بدهم و تمام....خیلی خوشحال بودم. خدا را شکر می کردم که جواب توکلم را گرفته اما اما دوباره همه چیز خراب شد. استاد به من اجازه دفاع پایان نامه نداد و  اجبارا این اتفاق به بعد از عید و ترم شش موکول شد. من خدا را تنها برای لحظه های خوشی نمی خواستم. خدای من با خدای دیشب نباید تفاوتی می کرد. من همچنان شکرگزارش بودم و داشتم به مصلحتی می اندیشیدم که در پس این اتفاق است....

اما این روزها دیگر مثل قبل نیستم.دیگر اتفاقی را به خاطر پایان نامه تعطیل نمی کنم. باید زودتر بروم گوشیم را که داده بودم تعمیرگاه تحویل بگیرم. کلی خرید عید مانده. برای کسانی که دوستشان دارم عیدی بگیرم. کتاب هیچ وقت "لیلا قاسمی" را باید بخرم. ورزشی نویسی را از سال جدید دوباره شروع میکنم. راستی هفت سین هرسال با من است. باید همین چند روز بساط هفت سین را راه بیندازم. نوبت آرایشگاه هم باید بگیرم. میخواهم تغییراتی در برنامه غذاییم ایجاد کنم. آشپزی را یادم رفت. میخواهم پنج شنبه ها شام و جمعه ها ناهار با من باشد. پخت کیک و ژله هم در دستور کارم هست. کمی هم سمت چرم دوزی می روم. شاید وقتم کم باشد اما خوب است خیلی ازش فاصله نگیرم. برنامه ای جدید برای رسیدگی به پوستم دارم. باید دوباره در مسیر رفت و برگشت به شرکت شروع به شعر حفظ کردن کنم. هر چند تا الان اعتقادی به روانشناسی و کتابهای روانشناسی نداشتم اما امسال برای بعضی از اهدافم باید ازین دست کتابها بخوانم. امیدوارم نتیجه خوبی در پی داشته باشد. خدا کند برای برنامه هایم پول و وقت کم نیاورم.

و اما وبلاگ عزیز و دوست داشتنی ام....تصمیم دارم از این به بعد بیشتر مطلب بنویسم و به روزتر باشم. وبلاگ باید پویا و زنده باشد. اصلا اولویت من باید اول وبلاگ باشد؛ بعد دیگر شبکه های اجتماعی....امیدوارم با من و مطالب این وبلاگ همراه باشید.پس، نقطه سر خط.....سلام!