آخرین روز اسفند نود و سه بود. صبح مامان و بابا و علی برای خرید بیرون بودند. نزدیک ظهر بود که رسیدند. ناهار خوردیم و آخرین تلاش ها را برای خانه تکانی تا قبل از تحویل سال انجام دادیم. بعدازظهر رفتم حمام. ساعت حدود چهار ونیم بود که از حمام بیرون اومدم. علی بالا کنار بخاری دراز کشیده بود و داشت آهنگ گوش می داد. سمانه و مامان هم پایین بودند. داشتم فکر میکردم اول برم کمی به مامان کمک کنم و بعد تا وقت هست بیرون برم و سمنو وسنجد بخرم. در حال پایین آمدن از پله ها، دیدم سمانه روی پله ها افتاده. تعجب کردم که چرا اینجاست؟!
-آبجی؟؟؟
سرشو بلند کرد و نگاهم کرد:
-بله؟
-چرا اینجایی؟
-نمیدونم یهو سرم گیج رفت.
-خب اشکال نداره. دستتو بده من تا ببرمت بالا.
یک دستشو گرفته بودم و یک دستش به دیوار بود.به سختی از پله ها بالا میرفت. تا دستشو از دیوار برداشت، دیگه نتونست رو پاهاش بایسته. قبل از اینکه به مبل برسه، افتاد.
-مامان!مامان! بیا ببین سمانه حال نداره.
صدای ضعیفی از اتاق گفت، بله؟
-مامان، خواب بودی؟
مامان تو اتاق نشسته بود و دستش رو تکیه گاه کرده بود. زیر چشمهاش گود افتاده بود و بدون اینکه حرفی بزنه منو نگاه می کرد. هرچقدر تکونش دادم. مامان؟ مامان؟؟؟چی شده. مامان فقط هر چند ثانیه در جواب من میگفت:بله؟ اما دیگه جوابی نمی داد. از ترس نمیدونستم چکار کنم. دویدم روی پله ها. چند بار علی رو صدا زدم اما صدامو نشنید. پله ها رو سریع بالا رفتم. علی...مامان اینا حالشون خوب نیست. علی پله ها رو سه، چهار تا یکی پایین رفت. سریع تلفن رو برداشت و به اورژانس زنگ زد. من هم پنجره ها رو باز میکردم. سمانه و مامان رو بردیم تو راهرو تا اگر دچار گازگرفتگی شدن، یه خرده راحت تر نفس بکشن و فضا زیاد بسته نباشه. تا قبل از آمدن آمبولانس نمیدونستم باید چکار کنم. فقط یک ظرف رو پر از آب کردم و علی به صورت مامان و سمانه می پاشید. منم هی از پله ها بالا و پایین میرفتم و سمانه و مامان رو صدا میزدم تا مطمئن بشم که هنوز به هوش هستن. آمبولانس اومد. یک نفر بالای سر مامان و یکی بالای سر سمانه بود. به بابا هم زنگ زده بودیم که خودش رو رسوند. هنوز از ترس تمام تنم می لرزید. اما آقایی که بالای سر سمانه بود اطمینان می داد که مشکل حل میشه و ما نگران نباشیم. هر دو رو سوار آمبولانس کردن و به بیمارستان بردند. علی و بابا هم همراهشون رفتند. من توی خونه تنها بودم و بلند بلند گریه می کردم. خودم نفهمیدم با چه حالی وضو گرفتم و تو همون حالم دعای توسل خوندم. بعد از یک ساعت بابا زنگ زد که حالشون بهتره و جای نگرانی نیست. یه خرده حالم بهتر بود که خاله زنگ زد و سراغ مامان رو گرفت. میدونستم که اگر خاله موضوع رو بفهمه یا حالش بد میشه یا اینکه میره بیمارستان و من اصلا دوست نداشتم، شب عیدشون خراب بشه. خیلی عادی حرف زدم و گفتم مامان اینا بیرونن و خداخافظی کردم. دو، سه ساعتی میشد که تنها بودم. علی زنگ زده بود و گفته بود که حداقل چهار، پنج ساعتی باید بیمارستان بمونیم. مامان توی همون حالش به علی گفته بود به ساجده بگو سفره هفت سین رو آماده کنه تا ما هم خودمونو برسونیم. ساعت هشت شب از خونه بیرون رفتم. تو تاریکی با خودم گریه می کردم واز طرفی خدا رو شکر می کردم که امسال هم همگی میتونیم دور سفره هفت سین باشیم. سبزه و ماهی خریدم و برگشتم خونه. سفره هفت سین رو آماده کردم و پای برنامه بهار نارنج نشسته بودم. ساعت یازده شب بود که همگی از بیمارستان اومدن و من تمام تلاشم رو کردم که گریه نکنم. قبل از اینکه من برم سمتشون سمانه اومد سمتم و من بغل کرد و بوسید. منم با حالت شوخی و خنده بغلش کردم و بعد مامان رو بوسیدم. اونقدر حالم بد بود که حتی شام درست نکرده بود و مامان بعد از اومدن از بیمارستان مجبور بود شام درست کنه.از شدت سر درد حتی نتونستم شام بخورم. ساعت دوازده و نیم سفره شام جمع شد و من تو همون فاصله کمی چشمامو بستم تا بتونم آماده تحویل سال بشم. دور سفره هفت سین که نشستیم نگاهم دور سفره چرخید. اولین بار بود که با تمام وجود درک می کردم سلامتی بهترین نعمت زندگیه. ساعت حدود سه و چهار صبح بود که میخواستم بخوابم. موقع خواب دعا کردم برای سلامتی همه کسانی که توی بیمارستان هستند و آرزوی صبر برای کسانی که عزیزانشون رو از دست دادند....
پ.ن: نوشتن این مطالب برای ناراحت کردن دوستان نبود، فقط به این منظور بود که خدا میفرماید:"وَأَمَّا بِنِعْمَةِ رَبِّكَ فَحَدِّثْ:و از نعمت پروردگار خويش [با مردم] سخن گوى."(آیه 11 سوره ضحی) و سلامتی خواهر ومادرم یکی از بزرگترین نعمت های زندگی من بود.
پ.ن2:میدونم این موضوع رو خیلی بهتر میشد نوشت اما وقفه ای که در نوشتنم افتاده باعث شد نتونم زیاد خوب بنویسم. ان شاالله در پست های بعد بهتر بشم.